۲/۳۱/۱۳۸۳

دهان به دهان به جستجوی راه معجزه آمده ام
به قله ای که فلک شکافته ,عاقبت, پا نهاده ام
غریقِ شادی و مستی شبی به صبح دویده ام
سحر به تماشای طلوع چه نادیده ها که ندیده ام
سیاهی و ظلمت به یک اشاره خورشید دیگر گون شد
مرا دگرباره امٌید و فَر به رگ خون شد
ولی ندانستم این ظلمتِ شب است فقط
که با برآمدن نور گریزان است
و قعرِ چاهِ تاریکِ زندگانیِ من
به یک هزار ستاره باز هم ویران است.

۲/۲۳/۱۳۸۳

سَر باز می زند
از هرچه دلخوشی ست
از هرچه خنده را ، تکرار می کند ؛
بَردار می کند
هر رسم زنده را
مُردار می کند
هر جان تازه را ،
این نسل ، نسل ماست .
سرکوب می کند
در خود شراره را
عشق و علاقه را
حس جوانی و
دنیای ساده را
این رسمِ نسل ماست .
این زاده های خشم
این کودکان خون
جز درد و غم مگَر
دیدند در عُموم؟
جز یأس و مرگ و آه
درسی گرفته اند؟
شادی و شور را
بر چشم دیده اند؟
طعمش چشیده اند؟
این سروهای سبز
این سایه های باغ
، که در خود خمیده اند،
ابران تیره اند
که باران خشک را
چون تشنه ای به راه
حسرت کشیده اند،
در اوج زندگی
عزلت گزیده اند
چون پیر، سر به راه
چون خوشه ، سر به زیر
چو کرمان ِ پیله اند.
اینگونه از درون فرسوده می زند
نسلی که با قلم فریاد می زند.

۲/۲۱/۱۳۸۳

یاد ش به خیر :

نه مهتاب و نه باران
اینجا منم که سخن می گویم
در کوچه ای در عمق تاریکی
از روشنای تنم
سبک , سیال و رها
شهد شیدایی از لبان تو
نوش می کنم
هرگز گمان مبر که من
روزی فراموش می کنم
نرمی بال وار لبان تو را .

۲/۱۷/۱۳۸۳

روزی با همین صراحتی که از من می خواهی بروم ، ماندنم را خواسته بودی؛ براستی بیاد نمی آوری ؟

وصدای مهیبی
که خبر می دَهَدم
از لحظه ی تصادف ،
در گوش من
به یکباره
آوار می شود،
از جای پریده ام
این منم که
تکه تکه
بر زمین می پاشم
، هولناکی ثانیه ها
در صدای پای عابران
تکرار می شود،
بی مقدمه خود را جمع می کنم
مبادا که خُرد شدنم
دهان به دهان در شهر بگردد.
چشمانم در کاسه ی دستانم هراسان می چرخند
تا به ناگاه بر عامل حادثه خیره بمانند،
نور تلخ خشک کننده
دریچه ی سیاه چشمم را
تنگ تر می کند
تا ببینم
آن سختِ سرد
که مقابل من ایستاده
تو هستی.

۲/۱۴/۱۳۸۳

وفراموشی را
وقت دل کندنِ از حق
وَ وُرودِ به جهان
نزد یکتای زمان
جای بُگذاشته ام ،
زهمین روست که هر خاطره ای
مثل این روز عیان می بینم
واندرآن حادثه جان می بینم
نه کم و بیش، همان می بینم
روز و شب در پیِ رویای مصور هستم
و در این مسأله تکرار مُکَرَر هستم
چون خودِ خشم خودِ زخم خودِ سوز و بلا
من و آن یاد چو الیاف رَدا
یاد چون پود وَ من تار وفا
از سر جبر به هم پیچیدیم
منشأش را همه وحدت دیدیم ؛
باز تو یادی و من ظرف تو ام
و از این زاویه در بند تو ام
در هوای طعم لبخند تو ام
بیش تر از این بدان ، من آرزومند توام .

۲/۱۲/۱۳۸۳

به چه اندیشه کنم
به جدایی با درد
یا به این راه خموش
باهم و دور از هم
سخن خسته و سیلاب حماقت بر دوش
، من به آن پنجره ی باز تعلق دارم
که از آن هر چه هواست
بگذرد سرد و سبک
و تو آن پنجره را می بندی
می نشینی سر خود را در دست
به صدای سحر و نور جهان می خندی
تو از آن دیدن و آن شور نهان
بگریزی و منم در پی آن
رقص و سودای جهان یار من است
کوچ تو زان همه معنای سرانجام غم است
غم تو پنجره را باز نکردن با شوق
و از آن سوی اتاق
خواستن سبز نواست
غم تو در دل من
دوری مرد و حواست
دل کولی وش من
خواستن را شیداست
و هنوز
دوستت می دارم
بیشتر از رویاست.