۱۰/۰۶/۱۳۸۲

اینگونه است آیا؟
که به هر شمشیر برافراشته سر فرودآریم؟
بی پرسشی
حتی به تیغ خشم خدا؟!
که به حق مستحق ترینیم
به ستم
اگر نجابت برای ما تعریفی اینچنینی داشته باشد
و تمام بی خردیمان را
گناه تقدیر بدانیم.
صبور و غیور و جسور
تنها به وقت تنگ حادثه
و خمود و شکور و نمور
صفتهای روزهای بی دغدغه
اینگونه است , آری
داستان دل داغدار ایرانم.

۱۰/۰۲/۱۳۸۲

اگر
اگر
اگر
اگر دیگر نیاید چه؟!
وگر حتی به نامی از من زخمین دل خونین جگر یادی نپاید چه؟
من این آوازها کردم
که فریادم کنم خاموش
اگر این سازها با طبع او سازش نیابد چه؟
به من گفتند صابر باش
از آنچه می خورد جان و دلت هر لحظه ,
غافل باش
اگر این صبر از زخمم نکاهد چه؟
خدایا من چه می گویم؟!
چگونه بی رُخش راهی ست بر رویم؟
نه از صبرم
نه از سازم
نه از غمهای آوازم
دگر جان هم اگر بازم
بدون او نمی سازم
نمی سوزم
نمی خواهم
اما گر که این بی تابی و بی حاصلی
وی را خوش نیامد چه؟!!

۹/۲۶/۱۳۸۲

غریبه
اکنون که چشمانت را بسته ای
با دانه های روشن رنگین , بر زمینه ی سیاه پلکت
نقشی بنا شده
با آن چه می کنی؟
غریبه
اکنون که گوشهایت را به یاری دو انگشت گرفته ای
با من بگو از این صدا
که زوزه ی بادی است
پیچیده بر پیکر یاری.
غریبه
بی نفس اما تا به کی؟
که نفس که تازه کنی بوی تن بهار شامه ات را می آزارد !
غریبه
زبانت را گر ز انتهای کام بیرون کشیده ای هم
گمانم نیست خاطره ی طعم لَبانی که آنگونه گستاخانه خواستارت بودند
از یاد برده باشی .
غریبه
هنگامه ای ست خواهش ملتمسانه ی سرانگشتانت
لمس پیکر بلور را
آنزمان که
بشکست به نا عدالتی.
غریبه
که به خواست تواَت اینگونه می خوانم
بی حواس پنجگانه بدان
من تو را برای شبهای غربت تنهاییم اندوخته بودم
من چه می دانستم
که از تو غریب می شوم
اینگونه سهمگین.

۹/۲۱/۱۳۸۲

گفتی زمان چاره ی درد توست
مرهمی که آرام آرام زخمت را التیام می بخشد
معجزه نیست
پرستاری ست که صبورانه دوا می کند
.
.
.
تعبیر غلط کردی
زمان نه چاره که آموزشگری ست
که به مرور ترا یاد خواهد داد
که چگونه در خود بشکنی بی شکافی از بیرون
چگونه ویران شوی بی غبار و گردی از خرابه
چگونه فغان کنی و خاک بر سر بی صدا و حرکت دستها
وچگونه مرده ای باشی
بی جسد.

۹/۱۷/۱۳۸۲

چقدر دلتنگم
برای نام خود
به آواز کلام تو

و نگاه جستجوگری که در عمق چشمانت گم می شد
وهیچ نمی خواند

و برای لرزیدن های زمستانه مان
در کنار هم .

۹/۱۱/۱۳۸۲

من فرزند آدمم
و دختر حوّا
آراسته به خرد
ملقب به خلیفة اللهی
و تنها برتریم به آفرینش
سودایی است که در سرم می پرورانم
به برآوردن هرآنچه ناممکن می نامند
خالقکی هستم بر زمین
خدای کوچکی که هستِ بزرگی می کند
منع ام نکنید
از آزمودن زندگی
که سنت موروثی من
چشیدن ممنوعه هاست.