۸/۰۷/۱۳۸۲

نه تو را از حسرت های خویش بر نتراشیده ام :
پارینه تر از سنگ
ترد تر از ساقه تازه روی یکی علف.
تو را از خشم خویش بر نکشیده ام :
ناتوانی خرد
از بر آمدن
گر کشیدن
در مجمر بی تابی .
تو را به وزنه اندوه خویش بر نسخته ام :
پر کاهی
در کفه حرمان,
کوه
در سنجش بیهودگی
تو را برگزیده ام
رغمارغم غم بیداد.
گفتی دوستت می دارم
وقاعده
دیگر شد.
کفایت مکن ای فرمان "شدن".
مکرر شو
مکرر شو!

احمد شاملو

۸/۰۶/۱۳۸۲

- گفتم: " توهم دلت واسه من تنگ شده بود؟ "
- سری تکون داد با لبخند یعنی که آرره
- گفتم: " دوسم داری؟ "
- گفت: " ببین شقایق هر وقت از خودت پرسیدی که دوست دارم یا نه , مطمئن باش دوست دارم. "

...... نمی دونم این روزا چرا هر وقت چشمامو می بندم تا از خودم بپرسم , اشکام امونم نمید ن

۸/۰۴/۱۳۸۲

ابد بی ابد
که من در اکنون قفل شده ام
نه چرخش عقربه ها جهت به آینده دارد
و نه من طعمی از گذشته به خاطرم مانده
پخش در فضا , به وسعت یک دنیا
و ساکن بالوجود
سالیان است معنا نیافته ام
تا به حجمی گرد هم آیم

۸/۰۱/۱۳۸۲

ستون به ستون به جستجوی گشایشی دویده ام
هزار چرخش سیب را در آسمان انتظار کشیده ام
به هیچ ورد و کلامی دگر نیست حاجتم روا
زبس دعای نیم شب و آه صبح گاه کشیده ام
مگر ز جهان کردگار رخت بربست؟
که هر چه التماس وعجز و لابه کنم بی ثمر بنشست
ز هرچه نام قسمت و تقدیر کرده اند بیزارم
دگر به من مگو از اختیار بسیارم
از آنچه اراده بنامند من دورم
جز آنچه به جبرم نوشته اند معذورم

۷/۲۸/۱۳۸۲

خواستم تو بدانی
که من نه چون باد سرگردان که ذات سرگردانیم

.....و محکوم شدم
به ویرانی و آشفتگی
و حکمم
عادلانه!
تا به ابد تنهایی
بر پیشانیم داغ شد
چه قضاوتی است این
دریا را به جرم سبز فیروزه ای دربند کردن؟
وقتی که قلم سبز در دست توست!

۷/۲۵/۱۳۸۲

چون آفتاب شروع روشنایی است
و روشن آسمان آبی است
ابرها نو عروسان آسمانند
و رعد و برق جنجال نو عرسان
باران اشک رشک و شوق
و باد ترانه ی عشق به آسمان
دریا آیینه ی تمام قد دیدن
و چمنزار وسعت بوییدن
لحظه شتافتن است
و زندگی غوطه ور در زمان
می دانم که دوستم نداری
اما باور نمی کنم ......

۷/۲۴/۱۳۸۲

کو از تو زرین روی تر
یا از تو شیرین گوی تر
تا با منی بی خود منم
در آن خیال, از شور و شر

۷/۲۰/۱۳۸۲

خشمم به هزار شمشیر بی تیغ ماند
که برکشیدن هر کدام آشفته ترم می سازد
من همان طوفان گنگم
که عصیانم بر هزار توی گوش ماهی های دریا فرود آمده است
ساده و فراگیر
دیوانگی های کوچک که بر من هوار می شوند
تنگی معنای هستی را بر تنم نمایان می کنند
من آیا تاب می آورم؟
تاب می آورم
تا روزی دوباره سرودی برای زندگی ام پیدا شود؟
و من رقص کنان در میان ملودی ها , مکرر نفس بگیرم؟!

۷/۱۹/۱۳۸۲

میان ثانیه ها ولوله ای برپاست
و من شتاب می کنم برای رسیدن به لحظه ی آتی
که آن من باشد قبل از رسیدن دیگری
و ثبت شود در دفتر فتوحاتم
به قدوم مبارکم
غافل از عبور ثانیه ها بر من
میخکوب شده ام در رویای دویدن


۷/۱۸/۱۳۸۲

خانم شیرین عبادی از صمیم قلب به شما تبریک می گم امروزهمه ی ایرانیا به خصوص خانم های ایرانی به شما افتخار می کنن ؛

زن,
ناله ی خاموش زیر خاکستر
که ناگزیر از ماندن هماره داغ می سوزی,
تو را و مرا
به یک جرم
به زنجیر کشیده اند
چنان ماهرانه
که سالیان به طول انجامید
تا پیدا کنیم بند اسارت را
پیچیده بر وجودمان
و هنوز هم هستند کسانی که باور ندارند
تارهای نامرئی حقارت را
هویتم را گرفتند
مرا به دست خود بالیدند
و همانان ساخته ی خود را محکوم کردند
که پرورده شان بس رقیق است در احساس
و متکی به وجود منور آنان!
زیرا که قدرت تشخیص ندارد!
صداقتم محکوم شد
رفاقتم محکوم شد
حس ناب بودن را به غرامت از من بردند
و دنیایم را به اندازه ی و جود نحسشان کوچک کردند
و از من خواستند بمانم
به عنوان
دختر نه انسان
همسر نه انسان
مادر نه انسان

۷/۱۷/۱۳۸۲

در روزگاری بدینگونه سرد و خشک
در این دیاری که نفس لطف پر بهاست
دیوانگی خطاست
چون زنده بودن همه از شور و شر جداست
ما هم به حکم دهر کمر بسته ایم و بس
وز روی زندگی نگذیدیم جز نفس
اما در این نفس
جز یاد روی تو ندرم هوای کس
هرچند تو در این میانه ز من بگسلی به غیر
من با خیال تو کنم روز و شب به خیر
باور ندارم از این بیشتر کسی
عاشق شود بروی تو با این صفای دل
حیرانم از کسانی که بعد من
جرات کنند و پای گذارند جای من
می بینم آن زمان که تو در هر مقایسه
با اشک و آه بگیری نشان من
اما کنون به ناز مرا پس کشانده ای
با من بجز به سردی سخن نگفته ای
من گر چه از تو ندیده ام بجز جفا
در راه عشق خود
ثابت قدم
به پا
چون سرو سبز باغ
ایستاده ام
اما از این جدا
شاید دوباره من
باید به خاطر آورم
در این دیار پست
دیوانگی خطاست
شتاب کن
و بار بردار و برو
که لحظه ای درنگ ,حتی
خطاست
بگذاز هر چقدر که خاطره هست اینجا بماند
در این کنج ناپاک که وادی خوکان است
که دیرگاهی است,دیر شده است
و جای ترا به دیاری* چنان تنی بخشیده اند
که تمییز بوی خود از او برایت
غیرممکن بود
و شد.

*: به فتح "د" و تشدید "ی"

۷/۱۶/۱۳۸۲

انگار می کنم که تو باشم
, هر چند از ندیدنت 11 لحظه ی آغاز بی سرانجام می گذرد
بسر شدگان سالیانی که بی شماره در آنها ز مردگی زنده شدم
دنیایی از ÷س همان ÷رده ی زلال لب گزنده
, مواج
چنان که تو داشته ای
و من مرورشان کردم
در زیستن در ایشان
که سرشت سرنوشت تو را از من ساخته اند و مرا از تو

۷/۱۵/۱۳۸۲

چطوري بايد داستان بگم وقتي يه خنجر تو كمرمه!
.
.
.

اينطوري شروع شد ،
صبح روز 8 ام ازل من بودم و يه جوجه ، خوش ، اما امروز درحالي كه هنوز خيلي مونده به ابد، باز من موندم ولي جوجه تو دست يه دوسته كه قبلاٌ خنجر تو دستش بوده!! اينكه چه جوري اين اتفاق افتاده بماند ، مهم نتيجه ي اخلاقيه داستانه : هيچ وقت راز دونه دادن به جوجه تونو به دوستتون نگين!
و باز پيش از آنكه چيزكي آباد شود رو به ويراني رفتيم ، براي اينهمه نابودي فقط مي توانم شعري بياورم با صداي سوسن :
دوست دارم مي دوني
كه اين كار دل
گناه من نيست
تقصير دل
عشق تو ديونم كرده
بي آشيونم كرده
ناز تو نازنينا
ورد زبونم كرده
ياد تو نازنينا
شبگرد كوچه هام كرد
تو مي دوني فدات شم
عشقت باهام چه ها كرد
اين بازي زمونست
آخه منم جوونم
همه مي گن ديوونست
اينو خودم مي دونم
همه مي دونن
كه عاشقي كار دل
گناه من نيست
تقصر دل