۱۰/۰۶/۱۳۸۲

اینگونه است آیا؟
که به هر شمشیر برافراشته سر فرودآریم؟
بی پرسشی
حتی به تیغ خشم خدا؟!
که به حق مستحق ترینیم
به ستم
اگر نجابت برای ما تعریفی اینچنینی داشته باشد
و تمام بی خردیمان را
گناه تقدیر بدانیم.
صبور و غیور و جسور
تنها به وقت تنگ حادثه
و خمود و شکور و نمور
صفتهای روزهای بی دغدغه
اینگونه است , آری
داستان دل داغدار ایرانم.

۱۰/۰۲/۱۳۸۲

اگر
اگر
اگر
اگر دیگر نیاید چه؟!
وگر حتی به نامی از من زخمین دل خونین جگر یادی نپاید چه؟
من این آوازها کردم
که فریادم کنم خاموش
اگر این سازها با طبع او سازش نیابد چه؟
به من گفتند صابر باش
از آنچه می خورد جان و دلت هر لحظه ,
غافل باش
اگر این صبر از زخمم نکاهد چه؟
خدایا من چه می گویم؟!
چگونه بی رُخش راهی ست بر رویم؟
نه از صبرم
نه از سازم
نه از غمهای آوازم
دگر جان هم اگر بازم
بدون او نمی سازم
نمی سوزم
نمی خواهم
اما گر که این بی تابی و بی حاصلی
وی را خوش نیامد چه؟!!

۹/۲۶/۱۳۸۲

غریبه
اکنون که چشمانت را بسته ای
با دانه های روشن رنگین , بر زمینه ی سیاه پلکت
نقشی بنا شده
با آن چه می کنی؟
غریبه
اکنون که گوشهایت را به یاری دو انگشت گرفته ای
با من بگو از این صدا
که زوزه ی بادی است
پیچیده بر پیکر یاری.
غریبه
بی نفس اما تا به کی؟
که نفس که تازه کنی بوی تن بهار شامه ات را می آزارد !
غریبه
زبانت را گر ز انتهای کام بیرون کشیده ای هم
گمانم نیست خاطره ی طعم لَبانی که آنگونه گستاخانه خواستارت بودند
از یاد برده باشی .
غریبه
هنگامه ای ست خواهش ملتمسانه ی سرانگشتانت
لمس پیکر بلور را
آنزمان که
بشکست به نا عدالتی.
غریبه
که به خواست تواَت اینگونه می خوانم
بی حواس پنجگانه بدان
من تو را برای شبهای غربت تنهاییم اندوخته بودم
من چه می دانستم
که از تو غریب می شوم
اینگونه سهمگین.

۹/۲۱/۱۳۸۲

گفتی زمان چاره ی درد توست
مرهمی که آرام آرام زخمت را التیام می بخشد
معجزه نیست
پرستاری ست که صبورانه دوا می کند
.
.
.
تعبیر غلط کردی
زمان نه چاره که آموزشگری ست
که به مرور ترا یاد خواهد داد
که چگونه در خود بشکنی بی شکافی از بیرون
چگونه ویران شوی بی غبار و گردی از خرابه
چگونه فغان کنی و خاک بر سر بی صدا و حرکت دستها
وچگونه مرده ای باشی
بی جسد.

۹/۱۷/۱۳۸۲

چقدر دلتنگم
برای نام خود
به آواز کلام تو

و نگاه جستجوگری که در عمق چشمانت گم می شد
وهیچ نمی خواند

و برای لرزیدن های زمستانه مان
در کنار هم .

۹/۱۱/۱۳۸۲

من فرزند آدمم
و دختر حوّا
آراسته به خرد
ملقب به خلیفة اللهی
و تنها برتریم به آفرینش
سودایی است که در سرم می پرورانم
به برآوردن هرآنچه ناممکن می نامند
خالقکی هستم بر زمین
خدای کوچکی که هستِ بزرگی می کند
منع ام نکنید
از آزمودن زندگی
که سنت موروثی من
چشیدن ممنوعه هاست.

۹/۰۷/۱۳۸۲

بسیار خطا کردم , زآنرو فرجی نیست
دردا که فنا کردم جان را به سر هیچ
از تلخی هجر تو که هر شب خوره ام بود
من سوی جفا کردم, از آن درد به سر پیچ
این زهر مرا تا به ابد بار گران است
از غیر تو کامی که گرفتم به حرام است
افسوس که دانسته از این راه گذ شتم
باری, همه از ترس به خود ننگ ببستم
ترسم همه از باختن بازی گردون
سربسته بدان,
باختم اکنون.

۹/۰۳/۱۳۸۲

روشن تر از همیشه ام
تو بر من تابیدی
و من باز به خود نمی تابم
نگران از تو,
روشنایی من سبز است
من جوانه زده ام
بهار شده ام
مطمئن از تو.

۹/۰۲/۱۳۸۲

به اعجاز سخن " تو"
نه دم عیسی
پیکرم را جانی است هنوز
که گاهی از خوشبختی های ساده
مو بر تنش راست می شود.
و امید چشمانم
راه به سمت صحبتهای شبانه ی کوچکمان دارد
که گه گاه
شکل می گیرد
درفضای مدارهایی
که به برکت تکنولوژی
فاصله ها را
انکار می کنند.
تو خود معجزتی
هنگام آغاز یک طوفان
آیه ای
یا
هدیه ای
برای من.

۸/۳۰/۱۳۸۲

من امروز بارانی ام
بدون ابر
شفاف و تیز و سرد
از بلندای آبی,
در یک صبح شیشه ای زمستانی
که نفس منجمد بر زمین می ریزد
در قدمهای نخست یک راه طولانی
بر جهنم می بارم .

۸/۲۷/۱۳۸۲

دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد.
ز هر در می دهم پندش , ولیکن در نمی گیرد.
چه خوش صید دلم کردی , بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این بهتر نمی گیرد
خدا را رحمی , ای منعم! که درویش سر کویت
در دیگر نمی داند ره دیگر نمی گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است؛
چه افسون می کنی ای دل چو در دلبر نمی گیرد؟
خدا را, ای نصیحتگو! حدیث خط ساغر گو
که نقشی در خیال ما از این خوش تر نمی گیرد.
از آن رو پاکبازان را صفاها با می لعل است
که غیر از راستی نقشی در این جوهر نمی گیرد.
من این دلق ملمع را بخواهم سوختن روزی
که پیر میفروشانش به جامی بر نمی گیرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب کز آتش این زرق در دفتر نمی گیرد!
ملامتگوی رندان را که با حکم خدا جنگ است
دلش بس تنگ می بینم , چرا ساغر نمی گیرد؟
میان گریه می خندم , که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد.
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمی گیرد!

۸/۲۵/۱۳۸۲

در این پهنای بی وسعت
کسی با من قدم هم بر نمی دارد
مرا یارای رفتن نیست
اما جای ماندن در دیار تلخ بی همدم نمی یابم
نه راهی از پس و پیش است
نه جادویی , که آسان بشکند بغض توانفرسای یک ماتم
اگر تنها خدا بی یاور و یکتاست
پس من هم خداگونه , یگانه , ادعا دارم.

۸/۲۲/۱۳۸۲

تمام کن
تمام کن
و انتظار بی ثمر برای خود حرام کن
شراب خواه و جام خواه
ز زندگی تمام خواه
به حسرتی که در دلت نشسته
اقتدا مکن
به صبح روشنی که بر افق دمیده
جان خود
شراره کن
و را خود
به انتها
ترانه و چراغ کن.

۸/۲۰/۱۳۸۲

عشقم را به تمامی به باد بخشیدم
باد آن را سبک برد
و همهمه ای بی وزن برای من گذاشت
آهنگ زندگی را داده بودم
و لحظه ای تهی, به مزد گرفته بودم
وقتی عشقم را از باد بازخواستم
سوت زنان از کنار من گذشت
و من آهنگ زندگی خود را باز شناختم.

۸/۱۶/۱۳۸۲

من هر دو انتهای خط ام
از نیکی و بدی
با هر چه معنی و صفت,
اعلام می کنم
همینجا
سربدار
که هیچ گردبادی تاب ویرانی مرا ندارد
و هیچ خورشیدی را توان مقابله با نور و گرمی من نیست
اما تو کیستی؟

۸/۱۱/۱۳۸۲

من در آیینه می میرم
هر صبح که چشمانم با نگاهم گره می خورد
آنگاه که انتظارشان را پاسخی ندارم
آنگونه که خیس و گرم از من می طلبندش
چگونه بگویم چه گذشت بر من
که هزار خنجر
چگونه بگویم چه امیدی خشکید در من
به هزار بهانه که رفتم
و به هزار و یک بهانه که بر گردانده شدم
چگونه بگویم
چه بودم
و چه شدم
چگونه بگویم که پاسخی نیست
برای همیشه بسته بمانید.
گوش کنید

۸/۰۷/۱۳۸۲

نه تو را از حسرت های خویش بر نتراشیده ام :
پارینه تر از سنگ
ترد تر از ساقه تازه روی یکی علف.
تو را از خشم خویش بر نکشیده ام :
ناتوانی خرد
از بر آمدن
گر کشیدن
در مجمر بی تابی .
تو را به وزنه اندوه خویش بر نسخته ام :
پر کاهی
در کفه حرمان,
کوه
در سنجش بیهودگی
تو را برگزیده ام
رغمارغم غم بیداد.
گفتی دوستت می دارم
وقاعده
دیگر شد.
کفایت مکن ای فرمان "شدن".
مکرر شو
مکرر شو!

احمد شاملو

۸/۰۶/۱۳۸۲

- گفتم: " توهم دلت واسه من تنگ شده بود؟ "
- سری تکون داد با لبخند یعنی که آرره
- گفتم: " دوسم داری؟ "
- گفت: " ببین شقایق هر وقت از خودت پرسیدی که دوست دارم یا نه , مطمئن باش دوست دارم. "

...... نمی دونم این روزا چرا هر وقت چشمامو می بندم تا از خودم بپرسم , اشکام امونم نمید ن

۸/۰۴/۱۳۸۲

ابد بی ابد
که من در اکنون قفل شده ام
نه چرخش عقربه ها جهت به آینده دارد
و نه من طعمی از گذشته به خاطرم مانده
پخش در فضا , به وسعت یک دنیا
و ساکن بالوجود
سالیان است معنا نیافته ام
تا به حجمی گرد هم آیم

۸/۰۱/۱۳۸۲

ستون به ستون به جستجوی گشایشی دویده ام
هزار چرخش سیب را در آسمان انتظار کشیده ام
به هیچ ورد و کلامی دگر نیست حاجتم روا
زبس دعای نیم شب و آه صبح گاه کشیده ام
مگر ز جهان کردگار رخت بربست؟
که هر چه التماس وعجز و لابه کنم بی ثمر بنشست
ز هرچه نام قسمت و تقدیر کرده اند بیزارم
دگر به من مگو از اختیار بسیارم
از آنچه اراده بنامند من دورم
جز آنچه به جبرم نوشته اند معذورم

۷/۲۸/۱۳۸۲

خواستم تو بدانی
که من نه چون باد سرگردان که ذات سرگردانیم

.....و محکوم شدم
به ویرانی و آشفتگی
و حکمم
عادلانه!
تا به ابد تنهایی
بر پیشانیم داغ شد
چه قضاوتی است این
دریا را به جرم سبز فیروزه ای دربند کردن؟
وقتی که قلم سبز در دست توست!

۷/۲۵/۱۳۸۲

چون آفتاب شروع روشنایی است
و روشن آسمان آبی است
ابرها نو عروسان آسمانند
و رعد و برق جنجال نو عرسان
باران اشک رشک و شوق
و باد ترانه ی عشق به آسمان
دریا آیینه ی تمام قد دیدن
و چمنزار وسعت بوییدن
لحظه شتافتن است
و زندگی غوطه ور در زمان
می دانم که دوستم نداری
اما باور نمی کنم ......

۷/۲۴/۱۳۸۲

کو از تو زرین روی تر
یا از تو شیرین گوی تر
تا با منی بی خود منم
در آن خیال, از شور و شر

۷/۲۰/۱۳۸۲

خشمم به هزار شمشیر بی تیغ ماند
که برکشیدن هر کدام آشفته ترم می سازد
من همان طوفان گنگم
که عصیانم بر هزار توی گوش ماهی های دریا فرود آمده است
ساده و فراگیر
دیوانگی های کوچک که بر من هوار می شوند
تنگی معنای هستی را بر تنم نمایان می کنند
من آیا تاب می آورم؟
تاب می آورم
تا روزی دوباره سرودی برای زندگی ام پیدا شود؟
و من رقص کنان در میان ملودی ها , مکرر نفس بگیرم؟!

۷/۱۹/۱۳۸۲

میان ثانیه ها ولوله ای برپاست
و من شتاب می کنم برای رسیدن به لحظه ی آتی
که آن من باشد قبل از رسیدن دیگری
و ثبت شود در دفتر فتوحاتم
به قدوم مبارکم
غافل از عبور ثانیه ها بر من
میخکوب شده ام در رویای دویدن


۷/۱۸/۱۳۸۲

خانم شیرین عبادی از صمیم قلب به شما تبریک می گم امروزهمه ی ایرانیا به خصوص خانم های ایرانی به شما افتخار می کنن ؛

زن,
ناله ی خاموش زیر خاکستر
که ناگزیر از ماندن هماره داغ می سوزی,
تو را و مرا
به یک جرم
به زنجیر کشیده اند
چنان ماهرانه
که سالیان به طول انجامید
تا پیدا کنیم بند اسارت را
پیچیده بر وجودمان
و هنوز هم هستند کسانی که باور ندارند
تارهای نامرئی حقارت را
هویتم را گرفتند
مرا به دست خود بالیدند
و همانان ساخته ی خود را محکوم کردند
که پرورده شان بس رقیق است در احساس
و متکی به وجود منور آنان!
زیرا که قدرت تشخیص ندارد!
صداقتم محکوم شد
رفاقتم محکوم شد
حس ناب بودن را به غرامت از من بردند
و دنیایم را به اندازه ی و جود نحسشان کوچک کردند
و از من خواستند بمانم
به عنوان
دختر نه انسان
همسر نه انسان
مادر نه انسان

۷/۱۷/۱۳۸۲

در روزگاری بدینگونه سرد و خشک
در این دیاری که نفس لطف پر بهاست
دیوانگی خطاست
چون زنده بودن همه از شور و شر جداست
ما هم به حکم دهر کمر بسته ایم و بس
وز روی زندگی نگذیدیم جز نفس
اما در این نفس
جز یاد روی تو ندرم هوای کس
هرچند تو در این میانه ز من بگسلی به غیر
من با خیال تو کنم روز و شب به خیر
باور ندارم از این بیشتر کسی
عاشق شود بروی تو با این صفای دل
حیرانم از کسانی که بعد من
جرات کنند و پای گذارند جای من
می بینم آن زمان که تو در هر مقایسه
با اشک و آه بگیری نشان من
اما کنون به ناز مرا پس کشانده ای
با من بجز به سردی سخن نگفته ای
من گر چه از تو ندیده ام بجز جفا
در راه عشق خود
ثابت قدم
به پا
چون سرو سبز باغ
ایستاده ام
اما از این جدا
شاید دوباره من
باید به خاطر آورم
در این دیار پست
دیوانگی خطاست
شتاب کن
و بار بردار و برو
که لحظه ای درنگ ,حتی
خطاست
بگذاز هر چقدر که خاطره هست اینجا بماند
در این کنج ناپاک که وادی خوکان است
که دیرگاهی است,دیر شده است
و جای ترا به دیاری* چنان تنی بخشیده اند
که تمییز بوی خود از او برایت
غیرممکن بود
و شد.

*: به فتح "د" و تشدید "ی"

۷/۱۶/۱۳۸۲

انگار می کنم که تو باشم
, هر چند از ندیدنت 11 لحظه ی آغاز بی سرانجام می گذرد
بسر شدگان سالیانی که بی شماره در آنها ز مردگی زنده شدم
دنیایی از ÷س همان ÷رده ی زلال لب گزنده
, مواج
چنان که تو داشته ای
و من مرورشان کردم
در زیستن در ایشان
که سرشت سرنوشت تو را از من ساخته اند و مرا از تو

۷/۱۵/۱۳۸۲

چطوري بايد داستان بگم وقتي يه خنجر تو كمرمه!
.
.
.

اينطوري شروع شد ،
صبح روز 8 ام ازل من بودم و يه جوجه ، خوش ، اما امروز درحالي كه هنوز خيلي مونده به ابد، باز من موندم ولي جوجه تو دست يه دوسته كه قبلاٌ خنجر تو دستش بوده!! اينكه چه جوري اين اتفاق افتاده بماند ، مهم نتيجه ي اخلاقيه داستانه : هيچ وقت راز دونه دادن به جوجه تونو به دوستتون نگين!
و باز پيش از آنكه چيزكي آباد شود رو به ويراني رفتيم ، براي اينهمه نابودي فقط مي توانم شعري بياورم با صداي سوسن :
دوست دارم مي دوني
كه اين كار دل
گناه من نيست
تقصير دل
عشق تو ديونم كرده
بي آشيونم كرده
ناز تو نازنينا
ورد زبونم كرده
ياد تو نازنينا
شبگرد كوچه هام كرد
تو مي دوني فدات شم
عشقت باهام چه ها كرد
اين بازي زمونست
آخه منم جوونم
همه مي گن ديوونست
اينو خودم مي دونم
همه مي دونن
كه عاشقي كار دل
گناه من نيست
تقصر دل

۷/۰۶/۱۳۸۲

نه بغض آلوده كه غضبناكم

به ناتواني خويش در فراموشي

نه خاموشي من به رضا يا كه نداني است

كه هزار فريادم به يكي هنجره كه تاب نمي آورد شنيدن خود را

چرا كه مقدر است اينچنين

قدم در حيطه ي سرنوشت برداشتن

نابود مي شوي و دم بر نمي آوري

كه كياست است اين

به پاي خود دانسته به مذبح مي روي

آرام

كه شجاعت است اين

به انتظار نافرجام خود پايان نمي دهي

زنانه

كه طاقت است اين

كجاست دانايي اي كه آغاز پريشاني نباشد؟

كدام تلخي ست

كه برخاسته ازحقيقتي نباشد؟

به كدامين قسم پرده ي جدايي روشنايي و تاريكي فرو خواهد ريخت؟

تا آنچنان در تاريكي غوطه ور شويم

كه حتي خيال روشنايي هم باطل باشد

در آرزوی دروغ آخرین

۷/۰۴/۱۳۸۲

این روزا یه غم بزرگ آزارم می ده , از اون غما که بقول معرف می گن چاره نداره . یه غمی که سرم رو احاطه کرده و مچالش می کنه .غمی که حتی اگه برگردی نه بیهوده می شه و نه کم!(آخه تو معتقدی اگه همه چی برگرده سر جای اولش اینهمه مویه ی من تلف می شه! !!) نه غمم از نبودنت نیست . نه رفتنت نه بودنت هیچکدوم هم درمون غم من نیست .آخه غم من غم بزرگیه , غم من از اینه که تو نه امروز بلکه هیچوقت منو دوست نداشتی نه که اونقدری که باید دوست نداشتی ها! نه , حتی اونقدری که می تونستی هم نداشتی و تازه این کل ماجرا نیست...من نه تنها دوست داشتنی نبودم زجرت هم می دادم
من....یکی به من بگه این درد دیگه درمون داره؟ باعث عذاب عزیزت ,عشقت ,عمرت , نفست باشی؟ اونم اینهمه مدت و تازه بفهمی........

۷/۰۳/۱۳۸۲

خاطره

وقتیکه هنگام صحبت با من رنگش ÷رید و جمله ای را که با صدای لرزان آغاز کرده بود در کلام نخستین قطع کرد,
وقتیکه نگاه خود را از ÷س مپگان بلندش به من دوخت و تیری را که گمان داشتم بر دل او نشسته بر دل من نشاند,
وقتیکه چهره ی او با فروغی آتشین که هرگز خاموش نشد بر لوح دلم نقش بست و در آن جای گرفت , آن رازی را که در ÷ی دانستنش بودم دریافتم .
دریافتم که او مرا دوست ندارد ,
اما من اورا دوست دارم.

مارسلین دبر دو المور


۷/۰۲/۱۳۸۲

قصه ای بود م تمام
آفتابی ته جام
که به یک جرعه مرا با خود برد
به دیاری دیگر
به هوایی بهتر
به همانجا که رها
دل خود را بگذاری در راه
من دیوانه ی مست
شدم آن دلداده که هست
بی خیال از دنیا
از همه رنج و ریا
ساده و سر گشته
عاشق و دلبسته
شدم آن مرغ که عشق
÷رو بالش بسته
و نشستم به خیال
که بسازم ÷رو بال
ناگهان مستی من
ب÷رید از سر و برد هستی من
من هراسان و سیاه
دست بردم که بجویم جامی
تا که بر ÷ا کنم از نو خامی
که نگو
قطره ای دیگر در کار نبود.

۶/۳۱/۱۳۸۲

یک جای خالی ÷شت گردنم , نه خیلی بزرگ, یک جای کوچک خالی ÷شت گردنم و روی شونه هام مورمور می کنه,
یه جای خالی که نه همیشه ولی گاهی وقتا ÷ر و گرم بود , گرم وبوسیدنی
جای خالی دستای تو رو می گم روی شونه هام .
یه حس زمخت تیغ تیغی , یه سوزن سوزن آروم و یواش و به دنبالش گرمای نرم بوسه های سریع تو روی نوک انگشتام وقتی دور لبت می چرخیدن , انگشتامو کرخت کرده .
نگاهم دنبال یه نگاه می گرده تا توش گره بخوره و اینقدر ÷لک نزنه تا ببازه.
دلم مث همیشه یه بغل محکم و سفت می خواد تا همه ی خستگیش توش چلونده شه,
دلم تنگه واسه اینکه مث همیشه ازت بخوام بغلم کنی و تو بگی نمی شه!

۶/۳۰/۱۳۸۲

باز من ماندم و ناتوانی باور غصه هایم
باز من ماندم و یک دنیا قصه ی دلخواه
و تو که هرگزدر رویا ترکم نمی کنی
وتکرار می شوی و تکرار می شوی
به هزار گونه در هزار افسانه
به هیبت هزار اسطوره
که کمند موهایم را
به دستان ÷رتوانش می س÷ارم
تنها در انتها
سردی خیس بالش
و بوی شور اشک
شوره زار یخ بسته ی زندگی را
در من
بیدار می کند.

بیهوده دنبال تو می گردم
به هر ÷ستویی که از دریچه ای نوری بر آن تابیده
اینجا سالهاست نورش را غبار گرفته
, من تازه دیده ام,
با همان دلیل همیشگی
که دیده ام جز خواسته اش را تاب نمی آورد
و همان توهمات نگهدارنده ت÷شهای قلب عاشق من
, که صدایش سالهاست گوش ترا می آزارد,
بیهوده به هر حس هستی
وجودم رنگ می بازد
نا سر انجامم من
به انتظار رخ دادن حادثه
بیهوده دنبال تو می گردم
می دانم اینجا جز خاطره از تو بر جای نمانده است.

۶/۲۷/۱۳۸۲

صبر سنگ

روز اول ÷یش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید


روز سوم هم گذشت اما
بر سر ÷یمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم


آن من دیوانه ی عاصی
در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوار ها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد


در درونم راه می ÷یمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی


می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را


شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم, نمی دانی


بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک در من تا که می ÷یچید
مرده ای از گور بر می خاست


مرده ای کز ÷یکرش می ریخت
عطر شورانگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها


در سیاهی ÷یش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیک تر می شد
ورطه ی تاریک لذت بود


می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام, آرام
می گذشت از مرز دنیاها


باز تصویری غبارآلود
زان شب کوچک ,شب میعاد
زان اتاق ساکت سرشار
از سعادتهای بی بنیاد


در سیاهی دستهای من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش


ریشه هامان در سیاهیها
قلبهامان , میوه های نور
یکدگر را سیر می کردیم
با بهار باغهای دور


می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام , آرام
می گذشت از مرز رویاها


روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم


بگذرم گر از سر ÷یمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشینم, شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم.

فروغ فرخزاد

نیامدی تا ببینی که چگونه توان در من فروریخت و ذراتش چه سنگین بر گرده ام نشستند.
نخواستی بدانی که قدم های بی ریشه ام همچون سیالی روان بر سطح زمین مرا از رفتن بازداشته اند.
و من مانده ام اینجا در آرزوی هم قدمم که تو بودی , دست به آسمان و سر به زیر.
چه محال است آمدنت و چه تمنای بیهوده از÷دری که نه در آسمان است و نه در زمین
ایستاده ام به انتظار حس حضور بی انکار حضرتش
تا ترا دوباره بستانم
اما عبور بی وقفه ی لحظات تاییدی است بر انکار مکررش
ومن ایستاده ام , هنگامی که تو هماره می آیی و می آیی نرم,سبک و راحت
و می دانم چشم که باز کنم , جز سیاهی هیچ نیست.
چقدر دلم خواب خنده هایت را می خواهد, نه که خواب به چشمانم ننشیند,نه,اما خوابی را که از تو نباشد نمی خواهم .
خاطره ی آخرین خنده ات خاطره ی سالهاست ! شیرینی اش به تاریخ ÷یوسته .
آری , این جرم من است , ترا نخنداندم , باشد,قبول
مجازاتش تمام شبهای سیاه من ,
اما تناسب جرم و جزا چه می شود؟

۶/۲۶/۱۳۸۲

دوستي ، ثمره نهائي « عشق‌ » است......
در صورتي كه عشق در مسير درست پيشرفت كند تبديل به دوستي مي شودولي اگر در مسير اشتباه پيش رود تبديل به كينه و دشمني خواهد شد.عشق در واقع يك دو راهي است. در صورتي كه عاشق كسي باشيد دو حالت ممكن است اتفاق بيفتد ، يا تبديل به دوستاني خوب مي شويد و يا عاقبت عشقتان به دشمني مي انجامد.
ميليونها نفر از عاشقان كارشان به كينه و دشمني مي انجامد، زيرا آنها نمي دانند چگونه عشق را تبديل به دوستي كنند. تبديل شدن عشق به دشمني و كينه بسيار ساده است ، در واقع نوعي سقوط است، و افتادن به پائين هميشه آسان است. تبديل كردن عشق به دوستي تعالي و صعود است، و بالا رفتن هميشه مشكل است.
حسادت ، احساس مالكيت و احساس چسبيدن به ديگران بايد كاملا از بين برود. تمامي وابستگي ها بايد نا پديد شود. دوستي نياز به ايثاري شديد دارد. در صورتي كه تمام وزنه هاي فوق انداخته شود ، عشق پاك و خالص مي شود. در اين صورت نه تنها عشق ، دوستي مي آورد، بلكه باعث رهائي نيز خواهد شد....
از كتاب ‹ عشق ، رنگ زندگي › : اوشو
اینو از وبلاگ وحی شبانه محمد جواد طواف بر داشتم, من وبلاگ آقای طواف رو خیلی دوست دارم وقتی می خونمش یه احساس خوبی بهم دست می ده که نمی دونم چیه ولی هست ! نمی دونم شاید به خاطر این باشه که یه کم می شناسمش و می دونم که خودشم آدم دوست داشتنی ایه .
از اونجایی که هنوز بلد نیستم لینک کنم مجبور شدم کل مطلب رو بیارم!! ولی به محض اینکه زیرو بم این تکنولوژی دستم اومد آدرس وبلاگ اون وبقیه وبلاگهای مورد علاقه مواینجا می ذارم .
این نوشته یه جورایی منو یاد ناتوانی هام می اندازه! رفتن در مسیر نادرست! من بهترین دوستمو از دست دادم فقط به خاطر اینکه عاشقش شدم. عشق ما به دشمنی تبدیل نشد من هنوز قد یه دنیا دوسش دارم ولی اون دیکه منو یادش نیست, همین ! خب من مث کنه بهش چسبیده بودم و واقعاٌ فکر می کردم که اون مال منه, بدون توجه به اینکه اون نمی خواد , واسه همین هم در کمتر از دو هفته منو یادش رفته.بیچاره من که یه عمر باید اشتباهمو آویزه ی گوشم کنم تا همیشه یادم باشه کی رو از دست دادم.

۶/۲۵/۱۳۸۲

درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم


نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده,
من ریشه های ترا دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست


قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی ....

من درد مشترکم
مرا فریاد کن.

"احمد شاملو"
فکر کنم همین template رو انتخاب کنم

۶/۲۳/۱۳۸۲

سلام
اینم از این , هنوز اشکال داره ولی فعلاٌ بد نیست.
هر چند منو دیگه یادت نمی آد در عرض همین دو هفته! ولی آخرش هم تو بهم کمک کردی و به کارت هم افتخار می کنی .خوب منم چون دیگه اجازه ندارم بهت افتخار کنم ازت تشکر می کنم
ممنونم جوجه!
این چرا برعکسه هنوز!!!!!!!!
کمک