۱۲/۱۰/۱۳۸۲

سوار بر زمان
زمان بر من هوار
با زمین چرخیدم.
سر به آسمان
تا هر سپیده
به دنبال ستاره ام بودم.

ایستاده ام اینبار
غریبانه،
پس از بیست وشش بار زاده شدن
که من اگر با من حتی دمخور می شد
اکنون جمعیتی بودم.

۱۱/۲۵/۱۳۸۲

می خواستم امروزو ندید بگیرم،یعنی که یادم نبوده؛ ولی وقتی اون پسره توی تاکسی اونجوری زل زده بود به قُل قُل اشکای من که بی صدا می جوشیدن ومی غلتیدن، با خودم گفتم مگه می شه دروغ به این بزرگی گفت!؟ پس به خاطر همه ی بوسه های تند و هول هولکی مون در سطح شهر :
« در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم.

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن.

در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می دارم.

در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر،
تا به هجوم کرکسهای پایانش وانهد...
در فراسوهای عشق
تو را دوست می دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.

در فراسوهای پیکرهای مان
با من وعده ی دیداری بده. »
احمد شاملو

۱۱/۲۴/۱۳۸۲

شبانگاهان که برفراز زاینده رود
مرغان دریایی همچون ستارگان رقصانند
دلم بازوان تو را در کنار می خواهد
تا با اطمینان، سر به آسمان روی سی و سه پل قدم بردارم.

۱۱/۱۹/۱۳۸۲

« باید استاد و فرودآمد بر آستان دری که کوبه ندارد چرا که اگر به گاه آمده باشی ، دربان به انتظار توست و اگر بی گاه به در کوفتنت پاسخی نمی آید...» ومن اینجایم و باز بی گاه است. استاده ام و خمیده، خسته از این همه فرود و فراز که فرازش به قدر لمس کوتاه سقف هم کفاف نمی داده و فرودش نمایشی ست ازقعر هستی. من اینجایم شکسته و منکسر و در آستانه ی عبور از در،«کجاست بام بلندی...» که بَرجَهم برآن و بنگرم آنسوی در را به جستجوی دربان ...که سالهاست رفته.
شاید در دیگری باید بجویم و انتظار دربان دیگری که به گاه باشد.

۱۱/۱۴/۱۳۸۲

شرمنده ی ایرانم
این خاک کهن، جانم
سرزمین شیرانم
خورشید دو چشمانم
کاین ظلم و غم و بیداد
سر به زیر و بی فریاد
از دشمن دیرینم
از قاتل پیشینم
اینگونه پذیرایم
کان دزد و دغل با جهل
در بند کشد هر شهر
زین سستی و مخموری
از روی خودم حتی
این بنده گریزانم
با این همه افسانه
آیین وطن داری
دردا که نمی دانم
هرچند رسد بر من
آوای نیاکانم
کز رستم دستانم
آموخته دستانم
کاین دیو سیه چرده
از خانه برون رانم
.
.
پایم قَدَری کند است
پایم قَدَری کند است.