بسیار خطا کردم , زآنرو فرجی نیست
دردا که فنا کردم جان را به سر هیچ
از تلخی هجر تو که هر شب خوره ام بود
من سوی جفا کردم, از آن درد به سر پیچ
این زهر مرا تا به ابد بار گران است
از غیر تو کامی که گرفتم به حرام است
افسوس که دانسته از این راه گذ شتم
باری, همه از ترس به خود ننگ ببستم
ترسم همه از باختن بازی گردون
سربسته بدان,
باختم اکنون.
۹/۰۷/۱۳۸۲
۹/۰۳/۱۳۸۲
۹/۰۲/۱۳۸۲
به اعجاز سخن " تو"
نه دم عیسی
پیکرم را جانی است هنوز
که گاهی از خوشبختی های ساده
مو بر تنش راست می شود.
و امید چشمانم
راه به سمت صحبتهای شبانه ی کوچکمان دارد
که گه گاه
شکل می گیرد
درفضای مدارهایی
که به برکت تکنولوژی
فاصله ها را
انکار می کنند.
تو خود معجزتی
هنگام آغاز یک طوفان
آیه ای
یا
هدیه ای
برای من.
نه دم عیسی
پیکرم را جانی است هنوز
که گاهی از خوشبختی های ساده
مو بر تنش راست می شود.
و امید چشمانم
راه به سمت صحبتهای شبانه ی کوچکمان دارد
که گه گاه
شکل می گیرد
درفضای مدارهایی
که به برکت تکنولوژی
فاصله ها را
انکار می کنند.
تو خود معجزتی
هنگام آغاز یک طوفان
آیه ای
یا
هدیه ای
برای من.
۸/۳۰/۱۳۸۲
۸/۲۷/۱۳۸۲
دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد.
ز هر در می دهم پندش , ولیکن در نمی گیرد.
چه خوش صید دلم کردی , بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این بهتر نمی گیرد
خدا را رحمی , ای منعم! که درویش سر کویت
در دیگر نمی داند ره دیگر نمی گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است؛
چه افسون می کنی ای دل چو در دلبر نمی گیرد؟
خدا را, ای نصیحتگو! حدیث خط ساغر گو
که نقشی در خیال ما از این خوش تر نمی گیرد.
از آن رو پاکبازان را صفاها با می لعل است
که غیر از راستی نقشی در این جوهر نمی گیرد.
من این دلق ملمع را بخواهم سوختن روزی
که پیر میفروشانش به جامی بر نمی گیرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب کز آتش این زرق در دفتر نمی گیرد!
ملامتگوی رندان را که با حکم خدا جنگ است
دلش بس تنگ می بینم , چرا ساغر نمی گیرد؟
میان گریه می خندم , که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد.
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمی گیرد!
ز هر در می دهم پندش , ولیکن در نمی گیرد.
چه خوش صید دلم کردی , بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این بهتر نمی گیرد
خدا را رحمی , ای منعم! که درویش سر کویت
در دیگر نمی داند ره دیگر نمی گیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است؛
چه افسون می کنی ای دل چو در دلبر نمی گیرد؟
خدا را, ای نصیحتگو! حدیث خط ساغر گو
که نقشی در خیال ما از این خوش تر نمی گیرد.
از آن رو پاکبازان را صفاها با می لعل است
که غیر از راستی نقشی در این جوهر نمی گیرد.
من این دلق ملمع را بخواهم سوختن روزی
که پیر میفروشانش به جامی بر نمی گیرد
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب کز آتش این زرق در دفتر نمی گیرد!
ملامتگوی رندان را که با حکم خدا جنگ است
دلش بس تنگ می بینم , چرا ساغر نمی گیرد؟
میان گریه می خندم , که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمی گیرد.
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمی گیرد!
۸/۲۵/۱۳۸۲
۸/۲۲/۱۳۸۲
۸/۲۰/۱۳۸۲
۸/۱۶/۱۳۸۲
۸/۱۱/۱۳۸۲
من در آیینه می میرم
هر صبح که چشمانم با نگاهم گره می خورد
آنگاه که انتظارشان را پاسخی ندارم
آنگونه که خیس و گرم از من می طلبندش
چگونه بگویم چه گذشت بر من
که هزار خنجر
چگونه بگویم چه امیدی خشکید در من
به هزار بهانه که رفتم
و به هزار و یک بهانه که بر گردانده شدم
چگونه بگویم
چه بودم
و چه شدم
چگونه بگویم که پاسخی نیست
برای همیشه بسته بمانید.
گوش کنید
هر صبح که چشمانم با نگاهم گره می خورد
آنگاه که انتظارشان را پاسخی ندارم
آنگونه که خیس و گرم از من می طلبندش
چگونه بگویم چه گذشت بر من
که هزار خنجر
چگونه بگویم چه امیدی خشکید در من
به هزار بهانه که رفتم
و به هزار و یک بهانه که بر گردانده شدم
چگونه بگویم
چه بودم
و چه شدم
چگونه بگویم که پاسخی نیست
برای همیشه بسته بمانید.
گوش کنید
اشتراک در:
پستها (Atom)